قلمم در هوا پراکنده است. عشقم در زمین در حال پرواز است. خودم هم این وسط در ناکجا آباد سیر میکند.
خیالم تخت است. خیالم آسودهخاطر است. دارم به کدام سمت میروم؟ قبلاً چگونه بودم؟ هماکنون چگونهام؟ چگونه میتوانم خود واقعیم باشم، در حالیکه رنگ و روی واقعیت من هم دچار تغییر شده است.
چقدر روزهایی به آدمی دلبسته بودم که زندگی را برایم به شیرینی عسل کرده بود. شاید فقط این من بودم که خواب و خیال خوشی را متصور بودم. شاید فقط باید از خواب بیدار شوم. شاید باید جوری دیگر به زندگی نگاه کنم. به قول سهراب عزیز «چشمها را باید شست جوری دیگر باید دید».