بچهها فارغ از هیاهو زندگی زیباییهای خودش را دارد
اسبابکشی کردیم. یک الی دو هفته است که درگیرش هستیم. سرم درد میکنه. همیشه همینطور است. وقتی زیادی خسته میشوم یا در آن روز کم آب خوردهام سردرد میگیرم. دوقلوها را گذاشتهایم خانه پدربزرگ و مادربزرگشان و خودمان ماندهایم تا کارها را انجام بدهیم و بعد بیاریمشان خانه. میدانم که آنها هم حسابی الان دلتنگ شدهاند. و وقتی بیایند با تغییرات جدید مواجه میشوند. الان تا مدتی شاید حس این را داشته باشند که اینجا خانه خودشان نیست. شاید هم به سرعت باهاش کنار بیایند و حتا این خانه را بیشتر از آن یکی دوست داشته باشند.
از وقتی که دوقلوها رفتهاند، دست و دلم به انجام کاری نمیرود، ولی هرجوری هست باید آن را تمام کنم. اسبابها را چیدهایم. ولی چیزهایی مانده که آنها را نیز باید بچینیم. منتظر ف هستم تا آنها را هم بالای کمد و بالای حمام بچیند. و جای این کمد را هم بگذارد و برویم تا بچهها را بیاوریم. دوباره زندگیمان قرار است با بودن بچهها رنگ زندگی را به خود بگیرد. حال و هوای دیگری به خود بگیرد. هروقت بچهها خانه هستند بودنشان انرژی خاصی به خانه میبخشد. و وقتی نیستند انگاری همهی چیزهای خوب را با خودشان میبرند. گرچه قبلا اصلا از بچه خوشم نمیآمد. الان هم زیاد از بچه خوشم نمیآید.البته سوای اینها باز هم خدا را شکر که اینها هستند که به زندگیمان رنگ و بوی خاصی ببخشد و فارغ از هیاهوی زندگی لبخندی به روی این تن خسته و فرسوده بیاورند.