تو تنها واژهای که در من برایت تکراری نیست
یک. گفته بودم به خانه جدید نقل مکان کردهایم. خانهای که کمی و فقط کمی بهتر از قبلیست. یک آپارتمان نُقلی و جمع و جور، و البته یک خواب. خوبیش هم این است که تمیزتر از آن یکیست. با اینکه آن یکی هم در طبقه اول خانهی دوست همسرم مستاجر بودیم، همچین به دلم نمیچسبید. این خانه پنجره نداشت. راهی برای تهویه هم نداشت. نمیدانم چگونه ۶ سال آنجا زندگی کردیم. تمام سالهایی را که در آنجا مستاجر بودیم را با بوی توالت در خانه تحمل کردیم. هر وقت در خانه نبودیم چنان بویی در خانه میپیچید که انگار سالیان سال است از توالت کسی استفاده نکرده است. از درِ بیرون، کولر را طوری تعبیه کرده بودند که زیر کولر برای خودشان خرت و پرت میریختند و آنجا شده بود محلِ خرت و پرتهایِ صاحبخانه. و همین باعث شده بود از زیر همان در کُلّی سوسک از آنجا به خانه راه یابند. آن هم نه یک سوسک معمولی. سوسکی که خیلی بزرگ بود و من تا قبل از آن همچین سوسکهای گندهای ندیده بودم. سوسکهایی که گاهی اوقات پرواز میکردند. و آنقدددددددددر چندش بودند که همین الان که دارم اینها را مینویسم با یادآوریشان تمام بدنم به لرزه میافتد. آن هم نه به خاطر ترس، بلکه به خاطر چندشناک بودن آن. به نظر من واقعا چندشترین و کثیفترین موجودات روی زمین همین سوسکها هستند، چرا که هرجا این موجودات آنجا باشند، آنجا خیلیییی کثیف و پُر از میکروب میباشد.
حالا البته خوشحالترم که از آن خانه به خانه جدید نقلمکان کردهایم. حالا دیگر امیدوارم هر سال خانهای بهتر از قبلی داشته باشیم. شاید هم همچین اتفاقی نیفتد. گرچه امیدوار بودن بهتر از امیدوار نبودن است. خدایا هیچوقت امید را از ما نگیر. که همین نیمچه امیدی که برای زندگی داریم ما را سرِپا نگه داشته است.
دو. میدانی چیست دوباره نمیتوانم به آدمهای زندگیم اعتماد کنم. این روزها از هر ترفندی که بلدم استفاده میکنم برای اینکه باهاشان همصحبت نشوم و از صحبت با آنها طفره بروم. دوست ندارم باهاشان همکلام شوم. آنها فقط دوست دارند کسی را پیدا کنند و هرچه زبالهدانی در درونشان است را به این طرف و آن طرف بپرا کانند. همین چند روز پیش بود که مهرسا و مهراد را بُردم بیرون تا دُوری بزنند و حال و هوایی عوض کنند. یکی از همسایههای فضول را دیدم که ازم سوالاتی میپرسید که چندان بهش ربطی نداشت. مثلا میگفت شما تازه به این خانه اسبابکشی کردهاید گفتم آره و همین سبب شده بود تا به خودش اجازه بدهد و سوالات بعدی را بپرسد. میگفت خانهاتان را چند گرفتید. گفتم ۱۰۰ میلیون رهن کامل. گفت برای یک خانه تک خواب خیلی زیاد است. خانهتان روز اول دیده بودم که پرده نداره. یعنی خانه پرده نداشت؟ گفتم پردهاش را صاحبخانه داده بود خشکشویی. چند روز بعدش نصبش کردیم. دیدم مهرسا و مهراد ازم دور شدهاند. از خانوم همسایه با یک لبخند ملیح معذرتخواهی کردم و خداحافظی گرفتم و به سرعت از این خانوم دور شدم. میدانی از این خانومهایی که به ظاهر میخواهند دوست تلقیشان کنی ولی هرچه سوال خصوصی و غیر خصوصیست را از تو میخواهند سوال کنند و اگر بگویی خانوم عزیز اینهایی را که میپرسی به شما ربطی ندارد و این زندگی خصوصی بنده است را طوری جواب میدهند و نقره داغ میکنند که دیگر بهشان چیزی نگویی و اگر ازشان این سوالات را متقابلا بپرسی بسیار هم ناراحت میشوند. از این جور آدمها به شدت بیزارم وسعی میکنم تا ازشان دوری کنم.
سه. به شدت خوابم میاد و دارم همینطور نشستنی چُرت میزنم.