آشفته بازار ذهنم!
چهارشنبه، ۲ شهریور ۱۴۰۱
+ درخواستی که برای جابجایی مدرسه از متوسطه اول به متوسطه دوم نوشته بودم، پذیرفته نشد. دوست داشتم این اتفاق میافتاد. هنوز فکر میکنم اگر این درخواست را میپذیرفتند برای کسی مثل من بهتر میبود. به هرحال پذیرفته نشد و من با خودم فکر میکنم حتما حکمتی دارد.
++ حوالی ساعت هشت و نیم دیشب منتظر خانومی بودیم تا پرستاری بچهها را به ایشان بسپاریم. زنگ در، همین حوالی، زده شد و ایشان به همراه خواهرشان و پسر بچهای تشریف آوردند. صحبتها زده شد و ایشان تشریف بردند. حالا قراره ما خبر بدهیم ایشان تشریف بیاورند یا خیر. به دلایلی که عرض خواهم کرد ایشان برای ما بهتر است. اولا ایشان سنشان بیشتر از خانومی هست که در واحد روبهرویی ما زندگی میکند. ایشان به نظر با تجربهتر میآیند. بچههای خودش را بزرگ کرده و فرستاده خانهی بخت. واحد روبهرویی فقط دو بچه کوچک دارد که بچهی بزرگترش مدارس باز شود میرود کلاس دوم. با توجه به حرفهایش متوجه شدم ایشان مدام دغدغهشان بود بچهاش را بفرستد مدرسه و صبحها که پدرش نیست احتمالا او اینکار را میکند. و شاید هم انجمن اولیا و مربیان او را به مدرسه دعوت کنند و او در آن موقع غیبت کند. این خانومی که دیشب تشریف آوردند اینگونه مسائل را نداشتند چرا که بچههایشان بزرگ بودند. خانوم دیشب از نظر فرهنگی بیشتر به ما شباهت داشتند تا خانوم واحد روبهرویی. خانومی که دیشب تشریف آوردند زنی باتجربه و کاردان به نظر میرسیدند. در هر صورت، دوست دارم به دلایلی که عرض کردم خانومی که دیشب تشریف آوردند، مسئولیت پرستاری این بچهها را برعهده بگیرد.
+++ امروز فردا قرار است فرشها را بدهیم قالیشویی بشویند. فرشها آنقدر کثیف شده که دیگر از رنگ و رو افتادهاند.
۰۱/۰۶/۰۲