در حوالی من

یادداشت‌های یک عدد من

در حوالی من

یادداشت‌های یک عدد من

در حوالی من

اینجا یک من می‌نویسد...

یادداشت صد و هشت

شنبه‌، ۲۶ آبان ۱۴۰۳

روزها و سالها می‌گذرد، اما دریغ از اینکه بتوانم چند خط بنویسم. نقطه سر خط. 

  • یک من

اینها تمامی ندارد...

پنجشنبه‌، ۱۹ مهر ۱۴۰۳

دقیقاً چقدر دیگر باید بگذرد تا بفهمم تغییرات را اول باید از خودم شروع کنم. و کارهای ریز و درشتی که نیاز هست دوباره و دوباره از نو انجامش دهم. شاید این بار بفهمم اشتباهاتم کجا بوده؛ شاید کارها را به طریقی دیگر انجام دهم، بهتر باشد.

روزهای گذشته در مورد خودم و آدم‌ها نظر متفاوتی داشتم و دنیا و آدم‌هایش را جوری دیگر تصور کرده، جوری که خودم را فقط در دسترس آدم‌ها می‌گذاشتم تا ازم استفاده کنند؛ با این تصور که دارم به خودم و آدم‌ها کمک می‌کنم. 

این را باید یاد بگیرم تا کسی ازت کمک نخواسته بهشان کمک نکن. چرا که اگر کسی کمک بخواهد بهت می‌گوید من به کمک نیاز دارم.


  • یک من

چشم‌ها را باید شست جوری دیگر باید دید

چهارشنبه‌، ۳ مرداد ۱۴۰۳

قلمم در هوا پراکنده است. عشقم در زمین در حال پرواز است. خودم هم این وسط در ناکجا آباد سیر می‌کند.

خیالم تخت است. خیالم آسوده‌خاطر است. دارم به کدام سمت می‌روم؟ قبلاً چگونه بودم؟ هم‌اکنون چگونه‌ام؟ چگونه می‌توانم خود واقعی‌م باشم، در حالیکه رنگ و روی واقعیت من هم دچار تغییر شده است. 

چقدر روزهایی به آدمی دلبسته بودم که زندگی را برایم به شیرینی عسل کرده بود. شاید فقط این من بودم که خواب و خیال خوشی را متصور بودم. شاید فقط باید از خواب بیدار شوم. شاید باید جوری دیگر به زندگی نگاه کنم. به قول سهراب عزیز «چشم‌ها را باید شست جوری دیگر باید دید».

  • ۰ نظر
  • ۰۳ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۱۶
  • یک من

چند خط برای...

دوشنبه‌، ۲۵ تیر ۱۴۰۳

دیگر زندگی نمی‌کنم. باز هم سکوت هم‌نشین خانه‌ام شده است. گویا با خودم هم قهرم. فکر می‌کردم با ازدواج مشکلاتم حل خواهد شد. نشده. دارد روز به روز بدتر می‌شود. اوضاع مالی خوب نیست. مشکلات عاطفی سر جایشان هستند. روز به روز دارد مدیریت بچه‌ها سخت‌تر می‌شود. 

خلاصه اش اینکه داریم به زوال نزدیک‌تر می‌شویم. 

  • یک من

آنه عزیز

چهارشنبه‌، ۱۳ تیر ۱۴۰۳

سلام آنه عزیز،

من هم‌اکنون که این نامه را می‌نویسم؛ در موقعیت زمانی و مکانی متفاوتی با تو هستم.‌ دلم می‌خواست از چیزهای متفاوتی برایت بنویسم. از اینکه مادر شده‌ام. مادر دو کودک شیطان. شیطان و بازیگوش. دلم می‌خواست از دنیای مادری‌ام برایت بنویسم. از وقتی مادر شده‌ام خیلی چیزها تغییر کرده. خیلی کارها انجام شده. خیلی اتفاقات افتاده که دلم می‌خواهد سر فرصت از همه‌شان برایت بنویسم.


  • یک من

سال‌هاست دارم چیزهایی رو تحمل می‌کنم که نباید تحمل می‌کردم. اگر زندگی کمی روی خوش به من نشان می‌داد وضعم از الان بهتر می‌بود. نه اینکه آن را تماماً به حساب شانس بگذارم. چون می‌دانم هیچ وقت به شانس معتقد نبودم و نیستم. فقط ای کاش جوری دیگر رفتار می‌کردم، جوری دیگر اتفاقات را برای خودم پیش می‌بردم که زندگی آن روی دیگرش را هم بهم نشان می‌داد. 

  • یک من

یعنی مادر خوبی هستم؟!

شنبه‌، ۲۶ خرداد ۱۴۰۳
مدتی است بچه‌ها را در مهد ثبت‌نام کرده‌ام. می‌خواهم وقت‌هایی که سرکار هستم خیالم راحت باشد. خیالم که راحت باشد، با آسودگی خاطر بیشتری سرکار می‌روم. کاش مادری بودم که شاغل نبود. این برای خودم هم سخت است. سخت است بچه‌ها را مهد ببرم، خودم هم سرکار بروم.
از آن طرف دلم می‌خواست با بچه‌ها وقت بیشتری می‌گذراندم. با آنکه نصف وقت بیشترم را برای بچه‌ها می‌گذارم ولی حس می‌کنم کافی نیست. دوست دارم بیشتر از اینها وقت بگذارم. 
البته وقت‌هایی هم پیش می‌آید، خودم، کل مادرانگی‌هایم را زیر سوال می‌برم. آیا مادر خوبی هستم؟
  • ۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۰۳ ، ۰۷:۴۹
  • یک من

کسی را که مثل هیچ‌کس نیست

پنجشنبه‌، ۲۴ خرداد ۱۴۰۳

وقتی که زندگی من

هیچ چیز نبود

هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم

باید، باید، باید

دیوانه وار دوست بدارم

کسی را که مثل هیچ کس نیست


فروغ فرخزاد

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۰۳ ، ۱۰:۱۷
  • یک من

روزهای خوب خواهند آمد

چهارشنبه‌، ۱۶ خرداد ۱۴۰۳

هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزگارم این بشه که الان دارم. همیشه چیزهایی که آدم تصور می‌کنه نمیشه. امیدوارم این روزها هم بگذرند و جایشان را به روزهای بهتری بدهند. 


  • ۱ نظر
  • ۱۶ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۱۴
  • یک من

از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

سه شنبه‌، ۱۵ خرداد ۱۴۰۳

چقدر بعضی آدم‌ها در مقابل فهمیدن مقاومت می‌کنند!

  • ۰ نظر
  • ۱۵ خرداد ۰۳ ، ۱۶:۵۵
  • یک من

این نیز بگذرد

جمعه‌، ۱۱ خرداد ۱۴۰۳

از صبح که از خواب بلند شدم حس خوبی ندارم. دلم گرفته. با اینکه می‌دانم این هم می‌گذرد. نسبت به اطرافیانم بدبین شده‌ام. البته این مال خیلی وقت پیش است. حالا بیشتر از همیشه این حس را دارم. البته کاری از دستم بر نمی‌آید.

زیادی به خودم غرّه بودم. فکر می‌کردم می‌توانم جهان اطرافم را تغییر بدهم. این کار حضرت فیل است. خودم را درک نمی‌کنم. از خیلی چیزها عقب افتاده‌ام. واقعا می‌گویم. 

این روزها بیشتر از همیشه حس می‌کنم نسبت به خیلی چیزها عقب مانده‌ام. کاش حرفش/حرف‌هایش را باور می‌کردم. اگر حرف‌هایی را که راجع به آدم‌ها می‌زد، باور می‌کردم؛ احتمالا جوری دیگر اوضاعم می‌بود.

واقعا حس آدم‌هایی را دارم که پر از استیصال هستند. همه‌اش برمی‌گردد به گذشته‌های دور. گذشته‌هایی که اصلا دلم نمی‌خواهد بهشان برگردم. مرور گذشته‌ها را هم دوست ندارم. باعث می‌شود حس بدی به خودم و اطرافیانم پیدا کنم. 


  • ۰ نظر
  • ۱۱ خرداد ۰۳ ، ۱۴:۰۷
  • یک من

نامه‌ای به هشتاد سالگی

يكشنبه‌، ۲ ارديبهشت ۱۴۰۳

سلام منِ هشتاد ساله؛

نمی‌دانم آیا در هشتاد سالگی داری به زندگیت ادامه می‌دهی یا نه. نمی‌دانم آیا دوقلوهایت تا آن موقع سر و سامان گرفته‌اند یا نه. نمی‌دانم آیا به پیچیدگی‌های زندگی خو گرفته‌ای. تا الان که خودت را در زندگی خیلی دست کم گرفته‌ای. دیگران هم تو را دست کم گرفته‌اند. این در زندگی طبیعی‌ست که وقتی خودت را دست پایین بگیری، دیگران هم تو را متقابلاً دست پایین بگیرند. 

منِ هشتاد ساله، 

زندگی در عین اینکه عادلانه است، به ناعادلانه‌ترین شکل ممکن ادامه دارد. زندگی با آنکه یک جاهایی با رحم و مروّت با تو رفتار می‌کند، جاهایی دیگر در زندگی با بی‌رحمی تمام از تو آدمی دیگر می‌سازد. 

منِ هشتاد ساله،

هیچ وقت در زندگی آدم بی‌رحمی نبوده‌ام. ولی گویا زندگی با ما سر ناسازگاری دارد. امیدوارم در هشتاد سالگی هم آدم بی‌رحمی نباشم. چرا که می‌دانم آدم‌ها در زندگی تا هشتاد سالگی و حتا بالاتر از این سن و سال هم دچار نوسانات شدید اخلاقی می‌شوند. امیدوارم فقط در آن سن به پختگی کامل برسم. 

  • ۰ نظر
  • ۰۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۵:۲۶
  • یک من

!شب نوزدهم ماه مبارک!

شنبه‌، ۱۱ فروردين ۱۴۰۳

شب نوزدهم ماه رمضان با بچه‌ها به مسجد محله رفتیم. ابتدا دعای جوشن کبیر خواندیم و سپس قرآن به سر گرفتیم. بعد هم من و فاطمه و رقیه جان بچه‌ها را سرگرم کردیم. بچه‌ها هم حسابی شیطنت می‌کردند. البته زحمت بیشتر را رقیه جان و فاطمه جان کشیدند. من هم لذت می‌بردم. وقتی برگشتیم خانه ساعت سه و پنجاه شده بود. جا انداختیم و خوابیدیم. خلاصه شب خوبی بود. باز هم مطمئنم شب بیست و یکم هم به خوبی شب نوزدهم خواهد بود. باز هم مطمئنم تکرار خواهد شد این اتفاقات خوب. 


  • ۰ نظر
  • ۱۱ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۱۵
  • یک من

ای سال بد بری که دیگه برنگردی!

چهارشنبه‌، ۱ فروردين ۱۴۰۳

سال ۱۴۰۲ برایم سال افتضاحی بود. هیچ وقت فکر نمی‌کردم اینطور پیش برود. زندگی آن روی دیگرش را به من نشان بدهد.  هیچ امید به بهبودی ندارم. امیدوارم سال ۱۴۰۳ دیگر از این افتضاح تر نباشد. بتوانم بیشتر ورزش کنم، آشپزی کنم، روابطم را با دیگران بهبود ببخشم. علی‌الخصوص با آدمهایی که دوست‌شان دارم. امیدوارم در زمینه‌ی شغلی هم پیشرفت‌هایی حاصل بشود و از نظر اقتصادی هم اوضاع بهبود یابد. نه تنها این را برای خودم می‌خواهم، بلکه برای هموطنانم هم این آرزو را دارم. 

امیدوارم سال خوبی برای همه باشد و همه به آرزوهای خوب‌شان برسند. سال نو بر همگی مبارک. 

  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۰۳ ، ۰۹:۰۵
  • یک من

ما محصول انتخاب‌هایی هستیم که می‌کنیم. این انتخاب‌ها هستند که مسیر ما را در زندگی مشخص می‌کنند. برای همین است که می‌گویند مواظب انتخاب‌هایی که می‌کنیم باشیم. اگر من هم در زندگی درست انتخاب می‌کردم احتمالا الان مسیر درست‌تری را شاهدش بودم. شاهد چیزهایی در زندگی می‌بودم که می‌توانستم بیشتر وقتم را در آن مسیر بگذرانم و احتمالا زندگی روبه‌راه‌تری را پیش می‌گرفتم. به واقع برای مدت‌های زیادی حالم خوب نبود. خوب نبودم چون مسیر اشتباهی را در زندگی برگزیدم و فکر می‌کردم در آن مسیر موفق‌تر خواهم بود. اشتباه می‌کردم مثل همیشه. الان هم مطمئن نیستم کدام مسیر من را به موفقیت می‌رساند و کدام مسیر من را به قعر چاه می‌کشاند. وقتی آدم‌های اشتباهی در مسیر زندگیت برایت رسم‌الخط می‌کشند. تو را به قعر جهنم می‌کشانند و فقط در آنجا دست و پا می‌زنی تا خودت را به نوعی نجات دهی از آن جهنم کذایی که برای خودت ساخته‌ای، دیگر دل و دماغ این را هم نداری به مسیری دیگر ادامه دهی. شاید فکر می‌کنی برای هرچیزی دیر است. دیر است که کارهای مورد علاقه‌ات را انجام دهی. دیر است که مسیر مورد علاقه‌ات را دنبال کنی. دیر است که به ورزش مورد علاقت بپردازی. دیر است سبک پوشش خودت را داشته باشی. دیر است رژیم غذایی را که می‌خواستی داشته باشی. دیر است با کسانی در ارتباط باشی که دیگران تو را دیگر خودی نمی‌بینند و به چشم یک غریبه به تو نگاه می‌کنند، گویی از کره مریخ آمده‌ای. برای هرچیزی در این جهان دیر است. هر چیزی که باعث شود نگاه و مسیر تو تغییر کند. مسیر تو را به سمتی دیگر بکشاند و دستخوش تغییرات بسیار می‌شود. آنقدر که زندگی برای تو دیگر کافی نیست و یا حداقل به نظر نمی‌آید که کافی باشد.

روزهای زیادی است به عواطف و احساساتم بی‌توجه بوده‌ام. بی توجهی من باعث شده بعضی نکاتی که در زندگی برایم مهم بوده‌اند را از قلم بیاندازم و به چیزهایی که اصلا اهمیت ندارند توجه نشان دهم. 

اعتراف می‌کنم گاهی زیادی خود را و احساساتم را نادیده گرفته‌ام. خودم را کمتر از آن‌چیز که باید باشد پنداشته‌ام. به افکار و احساساتم ضربه‌ی بدی وارد کرده‌ام. گرچه می‌دانم این ضربه‌های روحی و زخم‌هایی که بهم وارد شده اساسا زمان می‌برد تا بهبود یابد، و در عین حال معتقدم باید کاری کرد، طوری که بتوانم آن را در جهت اصلاح خودم استفاده کنم. 

*حافظ عزیز

* لطفا بر من ببخشایید این متن را که نشان از آشفته حالی بنده است.


  • ۱ نظر
  • ۲۴ خرداد ۰۲ ، ۱۰:۰۳
  • یک من