آشفته بازار ذهنم!
- ۰ نظر
- ۰۲ شهریور ۰۱ ، ۰۹:۳۸
+ دوباره دارم همهچیز را از نو شروع میکنم. دیگر مثل قبل نیستم. این را بارها و بارها گفتهام. این دفعه دارم روی موفقیتهای کوچک و بزرگم تمرکز میکنم. واقعا شبیه حتی دو سال پیش هم نیستم. گرچه بارها و بارها غبطه میخورم اگر آن موقعها هم چیزهای بیشتری هم میدانستم، وضعیتم با الان فرق داشت. دیگر از من گذشته است بخواهم یکسری چیزها را درست کنم، اگر بخواهم درستشان کنم ممکن است خرابتر از چیزی که هست بشود. پس فعلا روی داشتههایم تمرکز میکنم. گرچه خیلی چیزها را از دست دادهام، ولی فعلا سعی میکنم به همین چیزها بسنده کنم.
++ مهراد و مهرسا روز به روز دارند بزرگتر میشوند. متاسفانه هنوز یاد نگرفتهاند جیششان را بگویند. مهرسا یاد گرفته بود. او هم وقتی دید مهراد هنوز جیشش را نمیگوید، بنای تنبلی را گذاشت. همهی دوقلوها با هم فرق میکنند. به دستانتان توجه کنید. آیا پنج انگشت یکی است؟ خیر. دوقلوها هم حتی ظاهرشان با هم فرق دارد. ظاهرشان، علایقشان، نوع نگاهشان به زندگی. هیچ دوقلویی کاملا شبیه هم نیست.
+++ قرار است یکی بیاید برای پرستاری از بچهها که وقتی خانه نیستم کسی باشد ازشان مراقبت کند. فردا ساعت ۴ بعدازظهر ایشان تشریف میآورند. استرس دارم. اگر بچهها را در غیاب ما بترساند چه، اگر بهشان درست حسابی نرسد چه، اگر آنها را با دارو بخواباند و برود دنبال کارش چه، از همه بدتر این است که بیاید و وارد زندگی خصوصی تو شود و از همه چیز سر در بیاورد. یک خانوم هم با دو بچهاش آمدند که به هر حال هنوز نتوانستهایم قطعی تصمیم بگیریم.
++++ درخواست نوشتهام برای جابجایی از متوسطه اول به متوسطه دوم فنی حرفهای/کاردانش. فردا قرار است همسرم آن را به آموزش و پرورش ببرد. حالا ببینیم آیا با این درخواست موافقت میشود یا خیر. دوست دارم موافقت شود چرا که برای من بسیار مناسب است و با شرایطم جور در میاید. همین که دیگر با دانشآموزان متوسطه اول سر وکار ندارم. درست که دانشآموزان فنیحرفهای زیاد اهل درس خواندن نیستند و به مقدار زیاد سروگوششان میجنبد. ولی خب چند درس میدهم. بعدش اصلا آنجا برایم بهتر است.
چقدر تنها هستم. چقدر ما آدمهای تنهایی هستیم. چقدر زود شکست را میپذیریم. در عین حال چقدر زود به همهچیز عادت میکنیم. ما آدمهای تنها و شکست پذیرِ به همهچیز زود عادت کن.
این روزها که در گیر نوشتن صفحات صبحگاهی هستم و روز به روز دارد حالم را بهتر میکند. هر روز که میگذرد، سه صفحه یا بیشتر صفحات صبحگاهی را مینویسم. شده مشق این روزهایم. حالم را کمی بهتر میکند با آنکه گاهی اوقات که پر حرفترم از سه صفحه هم تجاوز میکند؛ میرسد به چهار یا پنج صفحه در روز، ولی خودم را حسابی در این دفتر خالی میکنم. قبل از آنکه بچهها از خواب بیدار شوند. ذهنم پر از دردهای ناگفته است که برای هیچکس بازگو نکردهام.
الان یک عدد آدم با چشمان پفکرده هستم که از شب قبل تا الان نخوابیدم و دو مرتبه نشستم و وبلاگ نوشتم. درحالیکه هر دو مرتبه هم پاک شد. من هم حال ندارم دو مرتبه بنویسم. خوابم میاد و چشمهایم و سرم دیگر سنگین شده است. به همینسوی چراغ قسم.