در حوالی من

یادداشت‌های یک عدد من

در حوالی من

یادداشت‌های یک عدد من

بیا کامروز ما را روز عیدست
از این پس عیش و عشرت بر مزیدست

بزن دستی بگو کامروز شادی‌ست
که روز خوش هم از اول پدیدست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۱ ، ۰۲:۲۱
یک من

سلام

می‌خواهم برای اولین بار نامه‌ای سرگشاده برایت بنویسم، ای عزیزترینم. حالا که دارم برایت می‌نویسم دلم بیشتر می‌خواهد مروری داشته باشم بر گذشته‌ای ناخوش احوال که آن هم یادی از آن گذشته نه چندان دور و پر فراز و نشیب کنم که در دل ثانیه ثانیه‌اش غم و محنت و رنج نهفته است. حتی اگر سال‌ها بگذرد، باز، خاطرات تلخ، اثرات خودشان را برجای می‌گذارند. هرچقدر هم انکارشان کنی، باز تو را روان‌پریش‌تر و مضطرب‌تر خواهد کرد. خاطرات تلخ را نه می‌شود در سینه محبوس نگه داشت و نه انکارشان کرد. اصلا خاطرات را - چه خوب و چه بد را - باید به باد گفت. شاید باد آن را راحت‌تر بتواند هضم کند.

به هرحال، او که آدم نیست. گفتم آدم. پس بگذار بگویم این آدم است که خاطرات تلخ را به راحتی نمی‌تواند هضم کند. اگر در سینه‌اش آنها را محبوس دارد به زودی غمباد می‌گیرد، به طوری که دچار فلج مغزی می‌شود. مثل من که سالها با خودم اینها را این طرف و آن طرف می‌بردم. همانطور که متوجه‌اش شده بودم فقط داشتم خودم را بابت آنها اذیت می‌کردم. به هر حال متوجه شدم باید در موردش حرف بزنم یا آنها را بنویسم تا بیشتر از این به خودم آسیب نرسانده‌ام. 

پس مجدد سلام می‌کنم خدمت عزیزترین شخص زندگیم که این همه به من آسیب رساند و دم نزدم. قطعا مقصر اول و آخرش خودم هستم که دم نزدم. می‌دانم. می‌دانم که اگر زودتر از اینها دم زده بودم این همه به من برچسب‌های رنگاوارنگ نچسبانیده شده بود. الان احتمالا وضعیت بهتری داشتم و زندگی بهتری را تجربه می‌کردم. 

عزیزترینم دیگر خوشبختانه نمی‌خواهم مثل گذشته‌ها باشم و کوتاه بیایم. ولی نه... خودم را دیگر بهتر می‌شناسم و می‌دانم مثل تو موجودی آزارگر نیستم. و می‌دانم آدمی نیستم که بخواهم تلافی کنم. اگر می‌خواستم تلافی کنم تا حالا هزاران برابر بهتر از تو این کار را می‌کردم.

خوب یا بد من همین کسی هستم که می‌بینی. نه آزاری برای کسی دارم و نه حتی قصد تلافی دارم. فقط می‌خواهم کمی من را به حال خودم رها کنی تا کمی بتوانم خودم را پیدا کنم. تا کمی خودم باشم. تا کمی زیبا اندیشی را تمرین کنم. تا کمی خود را از زاویه دید دیگران ببینم. باور کن اگر این اجازه را به من بدهی، اگر این امکان را به من بدهی، بهتر از اینی خواهم بود که خودت برای من در نظر گرفته‌ای.

بهترینم اینها را هم ننوشته‌ام تا بگویم تو برایم کم گذاشته‌ای. اینها را نوشتم که بگویم من هم مقصرم که در این رابطه، من هم، کم گذاشته‌ام، و اینکه به رابطه نصفه نیمه‌مان کم، بها داده‌ام. البته که تو هم قصورت از من بیشترتر است که با این وجود انتظار داشتم بزرگ‌منش‌تر از این حرف‌ها باشی که می‌نمایی؛ ولی نبودی و نیستی و نخواهی بود. بیشتر از این از تو انتظار نمی‌رود. نمی‌رود که نمی‌رود. 

سخن را کوتاه می‌کنم؛ امیدوارم فقط آگاه باشی که چه می‌کنی؛ و چگونه خودت و دنیایت را به تباهی می‌کشانی.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۰۱ ، ۰۴:۲۷
یک من

هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را

“وحشی بافقی”

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۱ ، ۱۷:۳۰
یک من

به نام خدایی که در این نزدیکی‌ست

 

۰۵ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۳۲
یک من

یک. خیلی دلم می‌خواد بنویسم. این روزها رو واقعا دوست دارم. نمی‌دونم حس خوب رو از بهار می‌گیرم یا از چیز دیگه‌ای. به هر حال این روزها پر از حس خوبم. پر از یه حس ناب. تا دو هفته دیگه مدرسه‌ها تعطیل میشن و آخرین روزهای سال تحصیلی هم داره میگذره. دوقلوها هم دوباره رفتن خونه مامان‌بزرگ پدر‌بزرگشان. شک ندارم به آنها که داره بهشون خوش میگذره. دیروز همکارم می‌گفت مامانت شما رو بزرگ کرده کم نیست حالا هم باید بچه‌هاتونو بزرگ کنن. الحق والانصاف درست می‌گفت‌. ولی واقعا چاره‌ای فعلا ندارم.

دو. امروز مدرسه‌ها به علت آلودگی هوا تعطیل بود. همکاران داشتند بررسی می‌کردند ببینند امتحان امروز را چه کنند و برای چه وقتی موکول کنند. احتمالا امتحانِ امروز بیفتد برایِ آخرین امتحان. شاید هم آن را روزی دیگر برگزار کنند. فقط ای کاش آلودگی هوا زیاد ادامه نداشته باشد که ما را در آمپاس شدید بگذارد. مثل چند سال پیش که خودم دانش‌آموز بودم و اعلام کردند مدارس به علت آلودگی هوا چند روزی تعطیل می‌باشد. بماند که چقدر نگران امتحاناتم بودم که بعدش به آخرین امتحانات موکول شد و امتحاناتم را خراب کردم.

سه. خیلی دلتنگ دوقلوها هستم. مطمئنم دل به دل راه دارد و آنها هم دلتنگ خواهند بود. یاد وقت‌هایی میفتم که خودم هم وقتی می‌رفتم خانه‌ی مادربزرگم اینا؛ آنقدر دلتنگ می‌شدم دوست داشتم هرچه زودتر برگردم پیش بابا مامانم. آخر هفته‌ها که می‌شد برمی‌گشتم خانه خودمان. ولی دوباره چند هفته بعدش می‌رفتم روستا پیش مامان‌بزرگم. مامان بزرگم زن تنهایی بود که بابام به این علت که تنها نباشد من را تابستان‌ها می‌فرستاد پیشش تا هم او تنها نباشد و هم من تابستان‌ها را به بطالت نگذرانم و به خیالش کنارش خوش باشم. آن موقع‌ها من هم تنها فرزند بزرگ خانواده بودم که فکر می‌کردند اینگونه برایم بهتر است. شاید هم دیگر فکر می‌کردند کمتر شاهد این هستند که با خواهر و برادر دیگرم دعوا کنم و کمتر توو سروکله‌ی هم می‌زنیم. به هر حال اگر الان روزی دو یا سه بار به بچه‌ها زنگ می‌زنم و حال و احوال می‌کنم. آن موقع مادربزرگی هم بود که نگران پول تلفنش بود که نکند زیاد شود( که البته حق هم داشت) و شاید به این علت زیاد به هم تلفن نمی‌کردیم.

 

* شعر از فروغ فرخزاد

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۰۱ ، ۱۸:۳۵
یک من

یک. وقتی جایی به مناسبتی می‌رویم و مهرسا را با خودم می‌بَرَم مثل بچه‌ها از او بیشتر ذوق‌زده می‌شوم. از در که می‌خواهیم بیرون برویم گویی بهترین اتفاق زندگیم را دارم تجربه می‌کنم. من مهرسا را خیلی دوست دارم. مهراد را هم. مهرسا را شاید به این علت که چند دقیقه از مهراد بزرگ‌تر است بیشتر‌تر دوست می‌دارم. مثلا همین چند وقت پیش بود که با مهرسا و مهراد به مناسبت روز معلم و افطاری ما را به مدرسه ..... دعوت کردند. دست همکار عزیزم درد نکند. جای شما دوستان هم خالی. مراسم خیلی خوبی بود. معلمان و خانواده‌هاشان و دانش‌آموزان هم تشریف داشتند. به معلمان تشویقی‌هاشان را دادند. دانش‌آموزان بعد از افطاری در مراسم بسیار شادی کردند. عکس گرفتند. خلاصه فکر می‌کنم هم به دانش‌آموزان و هم به معلمان خوش گذشته باشد. به ما هم خوش گذشت. اصلا وقتی به بچه‌ها خوش می‌گذرد، ما هم با شادی آنها شاد می‌شویم. تو گویی به ما خوش گذشته باشد. شادی مسری‌ست. وقتی کسی از ته دل شاد باشد، وقتی کسی شادی را بپرا کند، شما هم با شادی‌اش شاد می‌شوی. 

 

دو. علاوه بر آن همکار دیگرمان ما را به باغ‌ویلای خودشان در .... بُردند. آنجا فقط خودمان بودیم. خوبیش این بود دانش‌آموزان نبودند و فقط جمع همکاران بودند. دو همکار مرد هم به همراه خانواده‌شان بودند. همکار دیگرمان خانواده‌اش در منطقه‌ای دیگر زندگی می‌کردند بنابراین تنها آمدند، و البته با همکار دیگرمان آمده بودند. یکی دو ساعت بعد از ناهار، این همکاران رفتند و جمع زنانه شد. جای شما مجدد خالی بود. حسابی مراسم خودمانی شد. و گفتیم و خندیدیم و شادی کردیم. البته دو جا هم اشکمان را درآوردند. گویی در این مراسمات باید از گذشتگان رفته هم یادی شود.  یکی از همکاران گویا به همراه همسر محترمشان به حج واجب می‌رود. در آنجا متوجه می‌شوند مادرش به رحمت خدا رفته. البته این را همه‌ی همسفرانشان متوجه می‌شوند. و قصد داشتند به همکارم و همسرش تا پایان سفر چیزی نگویند. و در آخر حج متوجه می‌شوند. خیلی خیلی خلاصه می‌گویم. داستانش مفصل است. فقط می‌خواستم بدانید که داستان از چه قرار بوده. با تعریف کردن ایشان همکار دیگرم هم یاد شوهرش می‌افتد که ایشان هم به تازگی فوت کرده. همکار دیگرم هم می‌خواست راجع به پدرش که به تازگی فوت شده بود صحبت کند که با خنده گفتند تو دیگه ترو خدا اشک ما رو در نیار. و بله اینجوری شد که دیگر بیخیال گذشتگان رفته شدند و اینگونه شد که هر همکار با همکار دیگر صحبت می‌کرد. مراسم تا ساعت هفت هفت و نیم طول کشید. مهرسا هم با دختر همکارم دوست شده بود و با او بازی می‌کرد. و واقعا هم به مهرسا هم خوش گذشت. 

 

سه. خدا رو شکر که واقعا خوش گذشت و اینکه دیگر گویا کرونا هم تمام شده. همه می‌توانیم دوباره دور هم جشن بگیریم، در دورهمی‌ها شرکت کنیم، به مهمانی‌های خانوادگی برویم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۷:۰۲
یک من

این حجم از عصبانیت از کجا می‌آید؟ خدایا فقط از تو کمک می‌خواهم بتوانم این شاخ غول را بشکنم. تو گویی نمی‌توانم آن را کنترل کنم. با این کارم ممکن است به عزیزترین آدم‌های زندگیم آسیب برسانم. همین دیروز بود که آنقدر از دست مهرسا عصبانی شده بودم که نزدیک بود اتفاق فوق وحشتناکی برایش بیفتد. همیشه فکر می‌کردم در زندگی یک آدم صبور هستم و صبور باقی می‌مانم. گویی اشتباه می‌کردم. آدم فعلی از من یک آدم عصبانی ساخته. خدایا خودت کمکم کن با فرزندانم صبورتر از این حرف‌ها باشم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۹:۵۹
یک من

یک. گفته بودم به خانه جدید نقل مکان کرده‌ایم. خانه‌ای که کمی و فقط کمی بهتر از قبلی‌ست. یک آپارتمان نُقلی و جمع و جور، و البته یک خواب. خوبیش هم این است که تمیز‌تر از آن یکی‌ست. با اینکه آن یکی هم در طبقه اول خانه‌ی دوست همسرم مستاجر بودیم، همچین به دلم نمی‌چسبید. این خانه پنجره نداشت. راهی برای تهویه هم نداشت. نمی‌دانم چگونه ۶ سال آنجا زندگی کردیم. تمام سال‌هایی را که در آنجا مستاجر بودیم را با بوی توالت در خانه تحمل کردیم. هر وقت در خانه نبودیم چنان بویی در خانه می‌پیچید که انگار سالیان سال است از توالت کسی استفاده نکرده است. از درِ بیرون، کولر را طوری تعبیه کرده بودند که زیر کولر برای خودشان خرت و پرت می‌ریختند و آنجا شده بود محلِ خرت و پرت‌هایِ صاحبخانه. و همین باعث شده بود از زیر همان در کُلّی سوسک از آنجا به خانه راه یابند. آن هم نه یک سوسک معمولی. سوسکی که خیلی بزرگ بود و من تا قبل از آن همچین سوسک‌های گنده‌ای ندیده بودم. سوسک‌هایی که گاهی اوقات پرواز می‌کردند. و آنقدددددددددر چندش بودند که همین الان که دارم اینها را می‌نویسم با یادآوری‌شان تمام بدنم به لرزه می‌افتد. آن هم نه به خاطر ترس، بلکه به خاطر چندش‌ناک بودن آن. به نظر من واقعا چندش‌ترین و کثیف‌ترین موجودات روی زمین همین سوسک‌ها هستند، چرا که هرجا این موجودات آنجا باشند، آنجا خیلیییی کثیف و پُر از میکروب می‌باشد.

حالا البته خوشحال‌ترم که از آن خانه به خانه جدید نقل‌مکان کرده‌ایم. حالا دیگر امیدوارم هر سال خانه‌ای بهتر از قبلی داشته باشیم. شاید هم همچین اتفاقی نیفتد. گرچه امیدوار بودن بهتر از امیدوار نبودن است. خدایا هیچ‌وقت امید را از ما نگیر. که همین نیمچه امیدی که برای زندگی داریم ما را سرِپا نگه داشته است.

دو. می‌دانی چیست دوباره نمی‌توانم به آدم‌های زندگیم اعتماد کنم. این روزها از هر ترفندی که بلدم استفاده می‌کنم برای اینکه باهاشان هم‌صحبت نشوم و از صحبت با آنها طفره بروم. دوست ندارم باهاشان هم‌کلام شوم. آنها فقط دوست دارند کسی را پیدا کنند و هرچه زباله‌دانی در درون‌شان است را به این طرف و آن طرف بپرا کانند. همین چند روز پیش بود که مهرسا و مهراد را بُردم بیرون تا دُوری بزنند و حال و هوایی عوض کنند. یکی از همسایه‌های فضول را دیدم که ازم سوالاتی می‌پرسید که چندان بهش ربطی نداشت. مثلا می‌گفت شما تازه به این خانه اسباب‌کشی کرده‌اید گفتم آره و همین سبب شده بود تا به خودش اجازه بدهد و سوالات بعدی را بپرسد. می‌گفت خانه‌اتان را چند گرفتید. گفتم ۱۰۰ میلیون رهن کامل. گفت برای یک خانه تک خواب خیلی زیاد است. خانه‌تان روز اول دیده بودم که پرده نداره. یعنی خانه پرده نداشت؟ گفتم پرده‌اش را صاحب‌خانه داده بود خشک‌شویی. چند روز بعدش نصبش کردیم. دیدم مهرسا و مهراد ازم دور شده‌اند. از خانوم همسایه با یک لبخند ملیح معذرت‌خواهی کردم و خداحافظی گرفتم و به سرعت از این خانوم دور شدم. می‌دانی از این خانوم‌هایی که به ظاهر می‌خواهند دوست تلقی‌شان کنی ولی هرچه سوال خصوصی و غیر خصوصی‌ست را از تو می‌خواهند سوال کنند و اگر بگویی خانوم عزیز اینهایی را که می‌پرسی به شما ربطی ندارد و این زندگی خصوصی بنده است را طوری جواب می‌دهند و نقره داغ می‌کنند که دیگر بهشان چیزی نگویی و اگر ازشان این سوالات را متقابلا بپرسی بسیار هم ناراحت می‌شوند. از این جور آدم‌ها به شدت بیزارم وسعی می‌کنم تا ازشان دوری کنم.

سه. به شدت خوابم میاد و دارم همین‌طور نشستنی چُرت می‌زنم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۰۱
یک من

یک. دوباره دست به تغییراتی اساسی زدم و این بار تصمیم دارم پُست‌ها را به صورت یک، دو، سه، ... بنویسم. 

دو. واقعا خدا رو شکر می‌کنم هم به خانه جدید نقل مکان کردیم و هم این دوقلوها روز به روز دارند بزرگ می‌شوند و حال‌شان روبه بهبودی‌ست. مهرسا خدا رو شکر هر چیزی که می‌خورد را استفراغ نمی‌کند و البته غذا خوردنش بهتر شده است.

سه. امتحان بچه‌ها هم ان‌شالله از ۳۱ اردیبهشت شروع می‌شوند و دارم امتحانات ( هم تفکر و هم هنر ) را از دانش‌آموزانم می‌گیرم. چرا که قرار است نمرات این امتحانات را قبل از امتحانات اصلی ثبت کنم. 

چهار. واقعا خوشحالم که امسال امتحانات زودتر از هر سال دارد شروع می‌شود و سال تحصیلی هم کم‌کم دارد تمام می‌شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۲:۰۳
یک من

اسباب‌کشی کردیم. یک الی دو هفته است که درگیرش هستیم. سرم درد می‌کنه. همیشه همین‌طور است. وقتی زیادی خسته می‌شوم یا در آن روز کم آب خورده‌ام سردرد می‌گیرم. دوقلوها را گذاشته‌ایم خانه پدربزرگ و مادربزرگ‌شان و خودمان مانده‌ایم تا کارها را انجام بدهیم و بعد بیاریمشان خانه. می‌دانم که آنها هم حسابی الان دلتنگ شده‌اند. و وقتی بیایند با تغییرات جدید مواجه می‌شوند. الان تا مدتی شاید حس این را داشته باشند که اینجا خانه خودشان نیست. شاید هم به سرعت باهاش کنار بیایند و حتا این خانه را بیشتر از آن یکی دوست داشته باشند.

از وقتی که دوقلوها رفته‌اند، دست و دلم به انجام کاری نمی‌رود، ولی هرجوری هست باید آن را تمام کنم. اسباب‌ها را چیده‌ایم. ولی چیزهایی مانده که آنها را نیز باید بچینیم. منتظر ف هستم تا آنها را هم بالای کمد و بالای حمام بچیند. و جای این کمد را هم بگذارد و برویم تا بچه‌ها را بیاوریم. دوباره زندگیمان قرار است با بودن بچه‌ها رنگ زندگی را به خود بگیرد. حال و هوای دیگری به خود بگیرد. هروقت بچه‌ها خانه هستند بودن‌شان انرژی خاصی به خانه می‌بخشد. و وقتی نیستند انگاری همه‌ی چیزهای خوب را با خودشان می‌برند. گرچه قبلا اصلا از بچه خوشم نمی‌آمد. الان هم زیاد از بچه خوشم نمی‌آید.البته سوای اینها باز هم خدا را شکر که اینها هستند که به زندگی‌مان رنگ و بوی خاصی ببخشد و فارغ از هیاهوی زندگی لبخندی به روی این تن خسته و فرسوده بیاورند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۵:۵۴
یک من
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۴۸
یک من
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ فروردين ۰۱ ، ۲۰:۴۶
یک من
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۰۱
یک من
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۳۴
یک من

خواب دیده بودم در علفزار هستم و همه‌ی سبزه‌ها خیلی مرتب و تمیز هستند. به نظرم رسید ذهنم باید مرتب شده باشد که اینگونه خوابی را دیده‌ام. 

به هرحال فقط نیامده بودم که اینها را بنویسم، بلکه آمده بودم که بگویم دوقلوها روز به روز بزرگ‌تر شدنشان هم دارد سخت می‌شود. روز به روز من هم دارم با بزرگ شدنشان قد می‌کشم. روز به روز من هم رشد می‌کنم. قد می‌کشم و بزرگ می‌شوم. 

من فقط باید یاد بگیرم در زمان حال زندگی کنم و از آنها یاد بگیرم و از این زندگی لذت ببرم. 

به واقع فقط باید یاد بگیرم و رشد کنم و رشد کنم و رشد کنم. فعلا من به این نیاز دارم که خودم را مجددا بسازم. 

 

*شعر: مصطفی نقی‌پورفر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۰۰ ، ۰۳:۵۸
یک من