یادداشت شماره صد و سی و چهار: عجیبا غریبا
- ۰۸ مرداد ۰۴ ، ۰۸:۵۵
برای فرش کردن مسیرت
گنجشکها
از روی عادت نمیخوانند
سرودی دستهجمعی را تمرین میکنند
برای خوشآمد گفتن
به تو
باران برای تو میبارد
و رنگینکمان
ایستاده بر پنجهی پاهایش
سرک کشیده از پسِ کوه
تا رسیدن تو را تماشا کند
نسیم هم مُدام
میرود و بازمیگردد
با رؤیای گذر از درز روسری
و دزدیدن عطر موهایت!
زمین و عقربه ساعتها
برای تو میگردند
و من
به دورِ تو!
“یغما گلرویی“
ساعت ۱۲ و ۵۰ دقیقه نیمه شب است. یعنی به عبارتی حدودا ۱۰ دقیقه به یک مانده است. به شدت خسته هستم. خوابم میاد. اما نمیخواهم که بخوابم. میخواهم بنویسم. میخواهم بنویسم روزهای زیادی بود که از اطرافیانم دلگیر بودم و هر کار میکردم، آرام نمیشدم. دلم نمیخواست با کسی حرف بزنم. دلم هیچ چیز نمیخواست. همین الانش هم اینگونهام. دلم میخواهد بیشتر توی خودم باشم. در دنیای خودم سیر کنم. دلم میخواهد کمی با خودم مهربانتر باشم. کمی خودم را دوست داشته باشم. کمی به خودم و نیازهایم توجه کنم.
خانهای خریداری کردهایم. خوشبختانه داریم خانه را تمیز میکنیم. خانهی بدی نیست. یک خانهی ویلایی در نزدیکی خانهی مادر شوهرم ایناست. یعنی همسایهی دیوار به دیوار مادرشوهرم اینها هستیم. دلم میخواهد هر چه زودتر به خانهی جدید برویم.
چند روز آینده با بچهها و مامانم اینها به شمال میرویم. میخواهم این بار حسابی خوش بگذرانم. شاید هم اوقاتم را فقط با... بگذرانم. به هر حال باز هم خوش میگذرد.
سلام من عزیز. اینبار میخوام به خودم نامه بنویسم. نامه نوشتن رو دوست دارم. مخصوصا اگر به خودم نامه بنویسم. راستش در تمام سالهای زندگیم بزرگ نشدم. یک بچه باقی ماندم. بچهای که ظاهراً به هیچ صراطی مستقیم نبود. تمام این سالها به عزیزانی فکر میکردم که برایم مهم بودند. دوست داشتم من را آدم حساب کنند و من را از خودشان بدانند. فهمیدم تمام این سالها که من را نه تنها آدم حساب نمیکنند بلکه دوستشان هم نبودهام. یعنی فقط حرفهای قشنگ از دهانشان خارج میشد. واقعا در تمام این سالها به خودم خیانت کردم. خیانتی بزرگ، که هیچکس در حق خودش این جفا را نمیکند. با کسانی مهربان بودم که فکر میکردم دوستم دارند و برایم ارزش قائل هستند. آنها نه دوستم داشتند و نه برایم ارزش قائل بودند.
یادم که میفته آه از نهادم بلند میشود. از بهترین لحظات عمرم در کنار کسانی بودم و وقتم را در کنار کسانی گذراندم که هیچ ارزشی برایم قائل نبودند. بهترین لحظات عمرم در کنار کسانی سپری شد که متاسفانه فقط حرفهای قشنگ بلد بودند.
دلم از این میسوزد حالا که باید برای خودم کسی باشم، آه در بساط ندارم. چیزی ندارم که با آن خودم را دلخوش کنم. نه بچهای برایم مانده، نه همسری. نه دوستی. نه آشنایی که سرم را بر بالینش بگذارم و های های گریه کنم. کمی خودم را سبک کنم. در تمام این سالها توشهام برای زندگی چه بوده؟ هیچ. فقط گذراندن زمان با کسانی که یک زمانی دوستشان میداشتهام.
افسوس که دیگر زمان را نمیتوانم به عقب برگردانم. کاش حداقل میتوانستم دوباره و از اول شروع کنم. کاش زندگی دنده عقب داشت.