شکر نعمت، نعمتت افزون کند/ کفر نعمت از کفت بیرون کند
- ۲۶ آذر ۹۹ ، ۱۵:۲۴
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ، بر آرم از دل
وای! این شب چقدر تاریک است...
این هفته از نظر احساسی در وضعیت بدی قرار داشتم. پر از استرس بودم. نمیدانم تا کی قرار است این وضعیت ادامه داشته باشد. دیگر خودم هم خسته شدهام از این همه ناراحتیهایی که این روزها گریبانگیرم شدهاند. گویی صبر و قرار از من ربوده شده است. میشود برایم دعا کنید. محتاج دعاهای خوبتان هستم.
امشب از آن شبهاییست که خواب از چشمانم ربوده شده است. گاهی اتفاقاتی از این دست خواب را از آدم میدزدد. در این میان، من قصد دارم منطقی عمل بکنم. منطقیش هم میشود اینکه بیخیال ماجرا بشوم و بروم بخوابم. بخوابم و به این امیدوار باشم که زندگی هنوز هم به روال عادیاش ادامه میدهد. و به این فکر کنم، من هنوز همان آدم سابق هستم.
مدتهاست حالم خوب نیست. مدتهاست که دیگه تحمل هیچی رو ندارم. با کوچکترین حرف بهم میریزم. منی که تصور میکردم خیلی صبورتر از این حرفها باشم. باز هم طاقت یک حرف کوچک را نداشتم. طاقت نیاوردم و از کوره دررفتم. الان پشیمانم از کارم. الان که دارم اینها را مینویسم پشیمانم. دلم میخواهد زمین دهن باز کند و من را درسته قورت دهد. حالم داره از خودم و زندگیم بهم میخورد. دیگر خودم را هم نمیشناسم. دیگر آدم قبلی نیستم. دیگر واقعا هیچچیز مثل سابق نیست. حتا این گریهها هم امانم نمیدهد. دوست دارم تایپ کنم ولی نمیتوانم.
روزهایی هم پیش میآید که درست مثل الان روزهای شادی نیستند ولی برای اینکه شادی را برای بچههایم حفظ کنم، مجبورم خود را شاد نشان دهم. کاش این روزهای دلتنگی تمام شوند.
باران میبارد. باران گویی آمده است حال ناخوشمان را کوک کند و برود. آمده است هرچه بدی و زشتی و ناخوشیست را با خودش بشورد و ببرد. عجب صدایی دارد این باران!