در حوالی من

یادداشت‌های یک عدد من

در حوالی من

یادداشت‌های یک عدد من

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

هیچ و دیگر هیچ ...

دوشنبه‌، ۹ خرداد ۱۴۰۱

هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را

“وحشی بافقی”

  • یک من

پست ثابت

پنجشنبه‌، ۵ خرداد ۱۴۰۱

به نام خدایی که در این نزدیکی‌ست

 

  • ۰۵ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۳۲
  • یک من

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق*

سه شنبه‌، ۳ خرداد ۱۴۰۱

یک. خیلی دلم می‌خواد بنویسم. این روزها رو واقعا دوست دارم. نمی‌دونم حس خوب رو از بهار می‌گیرم یا از چیز دیگه‌ای. به هر حال این روزها پر از حس خوبم. پر از یه حس ناب. تا دو هفته دیگه مدرسه‌ها تعطیل میشن و آخرین روزهای سال تحصیلی هم داره میگذره. دوقلوها هم دوباره رفتن خونه مامان‌بزرگ پدر‌بزرگشان. شک ندارم به آنها که داره بهشون خوش میگذره. دیروز همکارم می‌گفت مامانت شما رو بزرگ کرده کم نیست حالا هم باید بچه‌هاتونو بزرگ کنن. الحق والانصاف درست می‌گفت‌. ولی واقعا چاره‌ای فعلا ندارم.

دو. امروز مدرسه‌ها به علت آلودگی هوا تعطیل بود. همکاران داشتند بررسی می‌کردند ببینند امتحان امروز را چه کنند و برای چه وقتی موکول کنند. احتمالا امتحانِ امروز بیفتد برایِ آخرین امتحان. شاید هم آن را روزی دیگر برگزار کنند. فقط ای کاش آلودگی هوا زیاد ادامه نداشته باشد که ما را در آمپاس شدید بگذارد. مثل چند سال پیش که خودم دانش‌آموز بودم و اعلام کردند مدارس به علت آلودگی هوا چند روزی تعطیل می‌باشد. بماند که چقدر نگران امتحاناتم بودم که بعدش به آخرین امتحانات موکول شد و امتحاناتم را خراب کردم.

سه. خیلی دلتنگ دوقلوها هستم. مطمئنم دل به دل راه دارد و آنها هم دلتنگ خواهند بود. یاد وقت‌هایی میفتم که خودم هم وقتی می‌رفتم خانه‌ی مادربزرگم اینا؛ آنقدر دلتنگ می‌شدم دوست داشتم هرچه زودتر برگردم پیش بابا مامانم. آخر هفته‌ها که می‌شد برمی‌گشتم خانه خودمان. ولی دوباره چند هفته بعدش می‌رفتم روستا پیش مامان‌بزرگم. مامان بزرگم زن تنهایی بود که بابام به این علت که تنها نباشد من را تابستان‌ها می‌فرستاد پیشش تا هم او تنها نباشد و هم من تابستان‌ها را به بطالت نگذرانم و به خیالش کنارش خوش باشم. آن موقع‌ها من هم تنها فرزند بزرگ خانواده بودم که فکر می‌کردند اینگونه برایم بهتر است. شاید هم دیگر فکر می‌کردند کمتر شاهد این هستند که با خواهر و برادر دیگرم دعوا کنم و کمتر توو سروکله‌ی هم می‌زنیم. به هر حال اگر الان روزی دو یا سه بار به بچه‌ها زنگ می‌زنم و حال و احوال می‌کنم. آن موقع مادربزرگی هم بود که نگران پول تلفنش بود که نکند زیاد شود( که البته حق هم داشت) و شاید به این علت زیاد به هم تلفن نمی‌کردیم.

 

* شعر از فروغ فرخزاد

 

  • یک من