در حوالی من

یادداشت‌های یک عدد من

در حوالی من

یادداشت‌های یک عدد من

این روزها که می‌گذرند...

پنجشنبه‌، ۱۳ مرداد ۱۴۰۱

این روزها که در گیر نوشتن صفحات صبحگاهی هستم و روز به روز دارد حالم را بهتر می‌کند. هر روز که می‌گذرد، سه صفحه یا بیشتر صفحات صبحگاهی را می‌نویسم. شده مشق این روزهایم. حالم را کمی بهتر می‌کند با آنکه گاهی اوقات که پر حرف‌ترم از سه صفحه هم تجاوز می‌کند؛ می‌رسد به چهار یا پنج صفحه در روز، ولی خودم را حسابی در این دفتر خالی می‌کنم. قبل از آنکه بچه‌ها از خواب بیدار شوند. ذهنم پر از دردهای ناگفته است که برای هیچ‌کس بازگو نکرده‌ام. 

  • یک من

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

چهارشنبه‌، ۵ مرداد ۱۴۰۱

الان یک عدد آدم با چشمان پف‌کرده هستم که از شب قبل تا الان نخوابیدم و دو مرتبه نشستم و وبلاگ نوشتم. درحالیکه هر دو مرتبه هم پاک شد. من هم حال ندارم دو مرتبه بنویسم. خوابم میاد و چشم‌هایم و سرم دیگر سنگین شده است. به همین‌سوی چراغ قسم. 

  • یک من

تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی

سه شنبه‌، ۴ مرداد ۱۴۰۱
یک. امروز رفتم دندانپزشکی. آن را جراحی کرد. گفت دندان عقلت رو باید زودتر می‌کشیدی همان هم به دندان بغلی خورده و دارد ریشه آن را هم خراب می‌کند. خلاصه هر دو رو برایم درست کرد. یه گاز استریل هم روش گذاشته و گفت بهم فقط محکم روش رو فشار بده. تف نکن هرگز. دشمنت همان تف کردن است. و مقداری دارو هم برایم نوشته که آنها را مصرف کنم. و البته باید نوشیدنی سرد فقط مصرف کنم. حالا بعدش فقط آمدم کمی خوابیدم و دارم روی گاز استریل رو محکم فشار میدم که خدای نکرده دردم نیاد. چون خیلی بهم سفارش کرد و گفت قبل از اینکه درد بگیره باید حواست بهش باشه. 
دو. یه خانومی رو دیدم که با بچه‌اش اومده بود دندونپزشکی. این خانومه معلوم بود خیلی مهربون و صبور بود که حتا بچه‌ی نوجوانش را تحمل کرد که با وجود اینکه کلی نق زد که زودتر پاشو بریم و نمی‌مونم و از این جور حرفا. ولی تحملش کرد. چند دقیقه بعد پدرش آمد که ظاهرا معلم هست و در شهر ما هم من و هم پدر شوهرم او را می‌شناختیم. بعدش هم خانوم به دکتر دندونپزشک سفارش کرد یه آهنگی در حین جراحی بزارن تا این دختر گوش کند. خلاصه کیف کردم که اینقدر پرستیژشان بالا بود. کمتر کسی از این کارها در حق دختر نوجوانشان می‌کنند.
سه. خوشم میاد که از گذشته‌ها کم کم دارم فاصله می‌گیرم و به من فعلی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوم. آنقدر که دیگر یادی ازشان نکنم و بگذارم با همان سرعت از ذهنم محو شوند. گذشته‌ها فقط به درد همان گذشته‌ها می‌خورند. آدم باید ازشان چراغی بسازد برای آینده. گذشته‌ها را فقط باید ازشان درس گرفت. به هیچ درد دیگری نمی‌خورند. نباید آن را در ذهن پررنگ کرد. نباید از آن سد ساخت. طوری که عبور کردن از آن هم مشکل بشود.  
چهار. خیلی جدی‌تر از گذشته دارم به وبلاگ‌نویسی فکر می‌کنم. از بلاگ نوشتن خوشم میاد. تنها چیزی‌ست که می‌توانم خودم را بدون سانسور ارائه بدهم. وبلاگ‌نویسی یک مزیت بزرگ دارد و آن هم این است که آدم خودش را می‌تواند فارغ از چیزی که در جامعه هست خود را به شکل کاملا درست بروز دهد. نه دیگر خودسانسوری وجود دارد و نه چیزی دیگر.
  • یک من

از مصائب دوقلو بزرگ کردن (۱)

سه شنبه‌، ۴ مرداد ۱۴۰۱
همه خوابیده‌اند. دوست دارم چند خطی بنویسم و بعد آن را در وبلاگم منتشر کنم سپس با خیال راحت بخوابم. از صبح که از خواب برمی‌خیزم تا شب نمی‌دانم زمانم چطوری سپری می‌شود. در طی روز خیلی کم پیش می‌آید استراحت کنم. همیشه هم به خودم فحش میدهم آب و دونت کم بود دوقلو اوردنت برای چی بود. همه هم سن سالانم الان دارند برای خودشان عشق دنیا را می‌کنند. به سفرهای مختلف می‌روند. یا حداقل یک دانه بچه دارند و راحت به امور بچه می‌رسند. بهترین تفریحات و بهترین حال خوب را دارند. تو هنوز داری آه و ناله می‌کنی کمرم درد می‌کند. کف پایم درد می‌کند از بس صبح تا شب سرپایم و فلان. گرچه دوست ندارم و درست هم نیست آه و ناله‌هایم را هم بر همگان آشکار کنم ولی بدانید و آگاه باشید دوقلو بزرگ کردن از سخت‌ترین کارهاست. در این راه فقط باید صبور باشید و به نیروهای غیبی امیدوار! آگاه باشید خدا در همه حال با صابران است. 
  • یک من

بهترین اتفاق زندگیم

پنجشنبه‌، ۳۰ تیر ۱۴۰۱

دارم به این فکر می‌کنم که از چه بنویسم. هیچ به ذهنم نمی‌آید. می‌دانی چیست؟ به ذهنم چیزهایی متبادر می‌شود اما خیلی زود محو می‌شوند. دوست دارم بنویسم از عشقم به شما دوقلوهای عزیزم که بهترین اتفاق زندگیم بودید و دوباره زندگیمان را پر از مهر و صفا کردید. عاشقتان هستم تا همیشه. در خانه‌ی ما شما همیشه معروف می‌شوید به دوقلوهای افسانه‌ای. همان کارتون جذابی که مثل شما دختر و پسر بودند و دستانشان را به هم می‌دادند و اتفاقات محیرالعقولی می‌افتاد. این کارتون را وقتی بزرگ‌تر شدید به شما نشان خواهم داد و به شما خواهم گفت تا مدت‌های مدید ما شما را به همین نام می‌خواندیم.

 

 

  • یک من

‌ دست مریزاد به مولانای جانم

سه شنبه‌، ۷ تیر ۱۴۰۱

بیا کامروز ما را روز عیدست
از این پس عیش و عشرت بر مزیدست

بزن دستی بگو کامروز شادی‌ست
که روز خوش هم از اول پدیدست

  • یک من

ای نامه که می‌روی به سویش...

چهارشنبه‌، ۱ تیر ۱۴۰۱

سلام

می‌خواهم برای اولین بار نامه‌ای سرگشاده برایت بنویسم، ای عزیزترینم. حالا که دارم برایت می‌نویسم دلم بیشتر می‌خواهد مروری داشته باشم بر گذشته‌ای ناخوش احوال که آن هم یادی از آن گذشته نه چندان دور و پر فراز و نشیب کنم که در دل ثانیه ثانیه‌اش غم و محنت و رنج نهفته است. حتی اگر سال‌ها بگذرد، باز، خاطرات تلخ، اثرات خودشان را برجای می‌گذارند. هرچقدر هم انکارشان کنی، باز تو را روان‌پریش‌تر و مضطرب‌تر خواهد کرد. خاطرات تلخ را نه می‌شود در سینه محبوس نگه داشت و نه انکارشان کرد. اصلا خاطرات را - چه خوب و چه بد را - باید به باد گفت. شاید باد آن را راحت‌تر بتواند هضم کند.

به هرحال، او که آدم نیست. گفتم آدم. پس بگذار بگویم این آدم است که خاطرات تلخ را به راحتی نمی‌تواند هضم کند. اگر در سینه‌اش آنها را محبوس دارد به زودی غمباد می‌گیرد، به طوری که دچار فلج مغزی می‌شود. مثل من که سالها با خودم اینها را این طرف و آن طرف می‌بردم. همانطور که متوجه‌اش شده بودم فقط داشتم خودم را بابت آنها اذیت می‌کردم. به هر حال متوجه شدم باید در موردش حرف بزنم یا آنها را بنویسم تا بیشتر از این به خودم آسیب نرسانده‌ام. 

پس مجدد سلام می‌کنم خدمت عزیزترین شخص زندگیم که این همه به من آسیب رساند و دم نزدم. قطعا مقصر اول و آخرش خودم هستم که دم نزدم. می‌دانم. می‌دانم که اگر زودتر از اینها دم زده بودم این همه به من برچسب‌های رنگاوارنگ نچسبانیده شده بود. الان احتمالا وضعیت بهتری داشتم و زندگی بهتری را تجربه می‌کردم. 

عزیزترینم دیگر خوشبختانه نمی‌خواهم مثل گذشته‌ها باشم و کوتاه بیایم. ولی نه... خودم را دیگر بهتر می‌شناسم و می‌دانم مثل تو موجودی آزارگر نیستم. و می‌دانم آدمی نیستم که بخواهم تلافی کنم. اگر می‌خواستم تلافی کنم تا حالا هزاران برابر بهتر از تو این کار را می‌کردم.

خوب یا بد من همین کسی هستم که می‌بینی. نه آزاری برای کسی دارم و نه حتی قصد تلافی دارم. فقط می‌خواهم کمی من را به حال خودم رها کنی تا کمی بتوانم خودم را پیدا کنم. تا کمی خودم باشم. تا کمی زیبا اندیشی را تمرین کنم. تا کمی خود را از زاویه دید دیگران ببینم. باور کن اگر این اجازه را به من بدهی، اگر این امکان را به من بدهی، بهتر از اینی خواهم بود که خودت برای من در نظر گرفته‌ای.

بهترینم اینها را هم ننوشته‌ام تا بگویم تو برایم کم گذاشته‌ای. اینها را نوشتم که بگویم من هم مقصرم که در این رابطه، من هم، کم گذاشته‌ام، و اینکه به رابطه نصفه نیمه‌مان کم، بها داده‌ام. البته که تو هم قصورت از من بیشترتر است که با این وجود انتظار داشتم بزرگ‌منش‌تر از این حرف‌ها باشی که می‌نمایی؛ ولی نبودی و نیستی و نخواهی بود. بیشتر از این از تو انتظار نمی‌رود. نمی‌رود که نمی‌رود. 

سخن را کوتاه می‌کنم؛ امیدوارم فقط آگاه باشی که چه می‌کنی؛ و چگونه خودت و دنیایت را به تباهی می‌کشانی.

 

  • یک من

هیچ و دیگر هیچ ...

دوشنبه‌، ۹ خرداد ۱۴۰۱

هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق
کاین همه گفتند و آخر نیست این افسانه را

“وحشی بافقی”

  • یک من

پست ثابت

پنجشنبه‌، ۵ خرداد ۱۴۰۱

به نام خدایی که در این نزدیکی‌ست

 

  • ۰۵ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۳۲
  • یک من

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق*

سه شنبه‌، ۳ خرداد ۱۴۰۱

یک. خیلی دلم می‌خواد بنویسم. این روزها رو واقعا دوست دارم. نمی‌دونم حس خوب رو از بهار می‌گیرم یا از چیز دیگه‌ای. به هر حال این روزها پر از حس خوبم. پر از یه حس ناب. تا دو هفته دیگه مدرسه‌ها تعطیل میشن و آخرین روزهای سال تحصیلی هم داره میگذره. دوقلوها هم دوباره رفتن خونه مامان‌بزرگ پدر‌بزرگشان. شک ندارم به آنها که داره بهشون خوش میگذره. دیروز همکارم می‌گفت مامانت شما رو بزرگ کرده کم نیست حالا هم باید بچه‌هاتونو بزرگ کنن. الحق والانصاف درست می‌گفت‌. ولی واقعا چاره‌ای فعلا ندارم.

دو. امروز مدرسه‌ها به علت آلودگی هوا تعطیل بود. همکاران داشتند بررسی می‌کردند ببینند امتحان امروز را چه کنند و برای چه وقتی موکول کنند. احتمالا امتحانِ امروز بیفتد برایِ آخرین امتحان. شاید هم آن را روزی دیگر برگزار کنند. فقط ای کاش آلودگی هوا زیاد ادامه نداشته باشد که ما را در آمپاس شدید بگذارد. مثل چند سال پیش که خودم دانش‌آموز بودم و اعلام کردند مدارس به علت آلودگی هوا چند روزی تعطیل می‌باشد. بماند که چقدر نگران امتحاناتم بودم که بعدش به آخرین امتحانات موکول شد و امتحاناتم را خراب کردم.

سه. خیلی دلتنگ دوقلوها هستم. مطمئنم دل به دل راه دارد و آنها هم دلتنگ خواهند بود. یاد وقت‌هایی میفتم که خودم هم وقتی می‌رفتم خانه‌ی مادربزرگم اینا؛ آنقدر دلتنگ می‌شدم دوست داشتم هرچه زودتر برگردم پیش بابا مامانم. آخر هفته‌ها که می‌شد برمی‌گشتم خانه خودمان. ولی دوباره چند هفته بعدش می‌رفتم روستا پیش مامان‌بزرگم. مامان بزرگم زن تنهایی بود که بابام به این علت که تنها نباشد من را تابستان‌ها می‌فرستاد پیشش تا هم او تنها نباشد و هم من تابستان‌ها را به بطالت نگذرانم و به خیالش کنارش خوش باشم. آن موقع‌ها من هم تنها فرزند بزرگ خانواده بودم که فکر می‌کردند اینگونه برایم بهتر است. شاید هم دیگر فکر می‌کردند کمتر شاهد این هستند که با خواهر و برادر دیگرم دعوا کنم و کمتر توو سروکله‌ی هم می‌زنیم. به هر حال اگر الان روزی دو یا سه بار به بچه‌ها زنگ می‌زنم و حال و احوال می‌کنم. آن موقع مادربزرگی هم بود که نگران پول تلفنش بود که نکند زیاد شود( که البته حق هم داشت) و شاید به این علت زیاد به هم تلفن نمی‌کردیم.

 

* شعر از فروغ فرخزاد

 

  • یک من