این روزها
سه شنبه، ۱۵ تیر ۱۴۰۰
دیروز بچهها را بردیم پارک.. پارک آنقدر خلوت بود که به راحتی میتوانستند سوارِ سرسره شوند. فقط حیف که تاب نداشت. بهشان یاد میدادیم چطور از پلهها بالا بروند و چطور سُر بخورند و کِیف کنند. آنقدر راه رفتند و حال کردند که وقتی آمدیم سوار ماشین شدیم از شدت خستگی بیهوش شدند. سر راه رفتیم نون و گوجه و چند تا چیز دیگر گرفتیم و آمدیم خانه. شب املت درست کردم و زود دوباره از شدت خستگی خوابیدند.
و من هم خوشحالم از اینکه بُردیمشان پارک. کیف کردند و کلّی از خودشان خوشحالی نشان دادند. از این ور به آن ور میرفتند بدون آنکه محدودیت داشته باشند. بدون آنکه مُدام بهشان بگویم به این دست بزنند یا نزنند. به اینجا برو و آنجا نرو. و کلّی محدودیت دیگر که برایشان در نظر گرفته بودیم.
- ۰۰/۰۴/۱۵