حرفهای ما هنوز ناتمام...*
میخواهم بنویسم. سالهاست میخواهم بنویسم. از وقتی با دنیای وبلاگ و وبلاگنویسی آشنا شدهام. از همان وقتها که هیچکسی را نمییافتم تا برایش دردودل کنم. از همان وقتها که یک دختر مجرد بودم. از همان وقتها که دختری سرشار از یاس و ناامید بودم. حالا اما یک زن بالغ سی و اندی سالهای که صاحب یک دوقلو است و حس میکند آنقدر دیگر بالغ شده است که بخواهد برای خودش کسی شود و هنوز هم برایش تجربههای خیلی چیزها دیر نباشد. بخواهد وبلاگی داشته باشد که در آن هرچه که دوست دارد بنویسد. هرچند که دیگر یک دختر تینیجری پر از آمال و آرزو نباشد.
میخواهم بنویسم که دیگر آن دختربچه کوچک نیستم که سرشار از رویا بود و در افکارش غرق بود. میخواهم بنویسم که دیگر شبیه آن وقتها نیستم؛ دختری ساده و پر از حس مثبت. اکنون دختری و بالاخره زنی هستم که دیگر آدمی دیگر شدهام و دارم سعی میکنم یک سری از ویژگیهای شخصیتیام را تغییر بدهم.
هرروز که میگذرد بعضی حسها قویتر از همیشه میشوند و منِ فعلی(منِ مادر) دارم تغییراتی را در رفتار و منشم ایجاد میکنم و سعی میکنم مادرِ قویای باشم.
* قیصر امینپور
- ۹۹/۰۸/۲۳